معنی تیز طبع

لغت نامه دهخدا

طبع تیز کردن

طبع تیز کردن. [طَ ک َ دَ] (مص مرکب) کنایه از مشتاق و حریص گردانیدن طبع را بچیزی. (آنندراج).


طبع

طبع. [طَ] (ع مص) مهر کردن بر نامه و جز آن. (منتهی الارب). مهر کردن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 67). || نقش کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). || ساختن شمشیر. صاحب منتهی الارب در مورد این معنی عبارتی آورده بدین سیاق: طبع السیف من الطین، و کذا طبع الدرهم من الطین، و طبع الجره من الطین. دراداهالفضلا گوید: الطبع؛ مهر کردن. درم زدن. شمشیر زدن. مؤلف قطر المحیط آورده: طبع السیف، عمله و صباغه و الدرهم نقشه و سکه و الجره من الطین عملها. بنابراین لفظ طبع در معنی مصدری، بمعانی، ساختن ِ شمشیر و سکه زدن و ساختن مطلق نیز آمده مشروط بر آنکه قرینه (یا مفعول آن) ذکر شود. طبع، شمشیر بزدن. (زوزنی). سبوی کردن، طبع الجره من الطین. (تاج المصادر بیهقی). || طبع الدلو؛ پر ساختن دلو. || طبع قفاه، از دست زدن پس گردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). || طبع اﷲ علی قلبه، پرده انداخت بر دل وی. مهر کرد بر وی. رین. ختم. در کلیات ابوالبقاء آمده: قال بعضهم الطبع و الختم و الاکنه و الاقفال، الفاظ مترادفه بمعنی واحد. || سرشته شدن بر چیزی. طبع علی الشی ٔ. بصیغه ٔمجهول. || زشت و ریمناک گردیدن. طبع فلان، بصیغه ٔ مجهول. (منتهی الارب) (آنندراج). || در تداول عوام، چاپ کردن. رجوع به طبع کردن شود.

طبع. [طَ] (ع اِ) سرشت که مردم بر آن آفریده شده. ج، طباع. (منتهی الارب). خوی. (دستور اللغه ادیب نطنزی). طبیعت. (مهذب الاسماء). آخشیج. (فرهنگ خطی اسدی متعلق به نخجوانی). سرشت. (مقدمه الادب زمخشری). خلقت. فطرت. طینت. خمیره. جبلت. نهاد. آب و گل. منش. (نصاب). گوهر. گهر. غریزه. آن چیزی که آدمی بر آن آفریده شده است. توس. نحاس. آنچه بر انسان بغیر اراده وارد آید و بقولی جبلتی است که انسان بر آن آفریده شده است. (از تعریفات جرجانی): و این خرخیزیان مردمانیند که طبع ددگان دارند و درشت صورتند و کم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز. (حدود العالم).
خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد
ایدون به طبع کیر خورد گوئی
چون ماکیان بکون در، کس دارد.
منجیک.
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد.
منجیک.
ملول مردم کالوس و بی محل باشند
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی.
کسائی.
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ
پر از می یکی جام خواهم بزرگ.
فردوسی.
چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان.
فردوسی.
در لئیمان به طبع ممتازی
در خسیسان بفعل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زُفتی.
علی قرط اندکانی.
وی [سلطان محمود] آن را که ساختند خریداری کرد، بطبع بشریت که نتوانست دید کسی را که جای او را سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). طاعنان زودزود زبان فرا این پادشاه بزرگ مسعود نکنند و سخن بحق گویند که طبع پادشاهان واحوال و عادت ایشان نه چون دیگران است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی به دیوان ما بماند، طبعش میل به کربزی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274). طبع این خداوند دیگر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر بناء معالی هرچند که اندر طبع ایشان سرشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب). طبع بشریت است... که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب).
ز هولش دل و طبع روباه گیرد
دل شیر جنگی و طبع غضنفر.
ناصرخسرو.
سوی تو ضحاک بدهنراز طبع
بهتر و عادلتر از فریدون شد.
ناصرخسرو.
تاش همی جستم او بطبع همی جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم.
ناصرخسرو.
چون عسلی شد رخانت زرد چرا
با غزل و می بطبع چون عسلی.
ناصرخسرو.
طبع دلجو خوشتر از گنج زر و کان گهر
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران.
ناصرخسرو.
و بسبب آنک پدرش طبع سپاهیان داشت وعالم زیرک نبود، چون انوشروان دید کی او در جوال مزدک رفته بود برفور هیچ نمیتوانست گفتن تا گستاخ تر شود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 86).
ز خندان لاله شد گیتی چوخلق خسرو مشرق
ز گریان ابرشد دنیا چو طبع خسرو دنیا.
مسعودسعد.
خواجه طاهر تو طبع من دانی
که نه جنس فلان و بهمانم.
مسعودسعد.
ای شاه می ستان بنشاط و طرب که طبع
هر خارسان که هست همی گلستان کند.
مسعودسعد.
گمان مبر که مگر طبعهای مختلفند
گمان مبر که همه طبعها برنجانند.
مسعودسعد.
اگر او را به طبع مادرزاد
دیده وگوش کور و کر باشد.
مسعودسعد.
این دل و طبع رنج چند کشد
نه دل و طبع سنگ و سندان است.
مسعودسعد.
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست.
مسعودسعد.
ای روشنی طبع تو بر من بلا شدی.
مسعودسعد.
هنرش را ز رأی تربیت است
دولتش زآن بطبع مأمور است.
مسعودسعد.
چو چرخ مرکز جاه ترا شتاب و سکون
چو طبع آتش رای ترا سنا و ضیا.
مسعودسعد.
ای طبع تو چو بحر و ز بحرت مرا گهر
ای رای تو چو مهر و ز مهرت مرا ضیا.
مسعودسعد.
بر آنچه ستوده ٔ عقل و پسندیده ٔ طبع است اقبال کنم. (کلیله و دمنه). که طبع را بسخن منظوم میل بیش باشد. (کلیله و دمنه). بلکه فوائد آنرا به آهستگی در طبع جای دهد. (کلیله و دمنه). این... خصلت از نتایج طبع زنان است. (کلیله و دمنه).
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا.
سنائی.
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن سخن گو که طبع و عادت اوست.
سنائی.
بجنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
بجای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم.
ادیب صابر.
باشدچو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه.
خاقانی.
از بوسه سخن نگویم ایرا
طبع تو محال برنتابد.
خاقانی.
هر روز هزار تازیانه
بر طبع طفیل سان شکستم.
خاقانی.
چون طبع طفیل آرزو بود
حالیش به امتحان شکستم.
خاقانی.
خود دل و طبع او ز سیم و شکر
کآن طمغاج و باغ شوشتر است.
خاقانی.
مساز عیش که نامردمیست طبع جهان
مخور کرفس که پُرکژدم است بوم و سرا.
خاقانی.
طبع که با عقل به دلالگی است
منتظر نقد چهل سالگی است.
نظامی.
توسنی طبع چو رامت شود
سکه ٔ اخلاص بنامت شود.
نظامی.
گرچه بسی طبع ظریفی کند
با تو بتنها چه حریفی کند.
نظامی.
چرب زبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی.
نظامی.
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت... کسی گفتش که فلان در این شهر طبعی کریم دارد. (گلستان سعدی).
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین کرد بر طبع وی.
سعدی.
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هرچه تو گوئی و شکر هرچه تو باری.
سعدی (طیبات).
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی.
سعدی.
|| خاصیت. مزاج. ترکیب. طبیعت. ج، طباع. اطباع: طبع سودائی، مزاج سودائی. طبع صفراوی، مزاج صفراوی. طبع بلغمی، مزاج بلغمی. طبع دموی، مزاج دموی. صاحب کشاف آرد: الطبع: یطلق تاره مرادفاً للطباع. و تاره مرادفاً للطبیعه، کما عرفت، و یؤید الثانی ما فی مشکوهالانوار من ان الطبع عباره عن صفه مرکوزه فی الاجسام حاله فیها و هی مظلمه اذ لیس لها معرفه و ادراک، و لا خیر لها من نفسها، و لا مما یصدر منها و لیس له نورٌ یدرک بالبصر الظاهر - انتهی. و طبع الماء عند الفقهاء، هو الرقه و السیلان، و قیل هو کونه سیالا مُرطباً مسکناً للعطش و یرد علی کلا القولین ان ماء بعض الفواکه ایضاً موصوف بالصفات المذکوره، فلذا قال البعض: طبع الماء هو الرقه و السیلان و دفع العطش و الانبات. هکذا فی البیرجندی و الچلپی حاشیه شرح الوقایه. (کشاف اصطلاحات الفنون):
بطعم شکر بودم بطبع مازریون
چنان شدم که ندانم ترنگبین از ماز.
مجلدی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
می ده چهارساغر تا خوشگوار باشد
زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد.
منوچهری.
طبع خرما گیر تا مردم بتو رغبت کنند
کی خورد مردم ترا تا بیمزه چون مازوی.
ناصرخسرو.
گفتم که حد طبع چه چیز است در صفت
گفتا که سرد و گرم بود طبع و خشک و تر.
ناصرخسرو.
هر کسی را ز جهان بهره ٔ او پیداست
گرچه هر چیز ازین طبع چهار آید.
ناصرخسرو.
طبع تشرین بنماند به مه نیسان
گرچه در سال یکی باشد با تشرین.
ناصرخسرو.
عالم چو یکی رونده دریا
سیاره سفینه، طبع لنگر.
ناصرخسرو.
همیشه تا بجهان زیر این دوازده برج
بود جهت شش و اقلیم هفت و طبع چهار.
مسعودسعد.
گل مورد خندان دو دیده بگشاده
دو طبع مختلفش داده فعل باد و سحاب.
مسعودسعد.
موافقند به طبع و مزاج و روح و بدن
مخالفند به ذات و به گوهر و آتش.
مسعودسعد.
ماننده ٔ خور است همیشه بطبع گرم
آری شگفت نیست بود گرم طبع خور.
مسعودسعد.
امام و عالم مطلق ترا شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا.
مسعودسعد.
چون طبع اجل سودا تیز کرد... حیلت سود ندارد. (کلیله و دمنه).
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چار زبانی مکن دو حور لقا.
خاقانی.
بطبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پری وارم.
خاقانی.
طبع چو خاقانیی بسته ٔ سودا مدار
بشکن صفرای او زآن لب چون ناردان.
خاقانی.
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن.
نظامی.
وگر آبی بماند در هوا دیر
بمیل طبع هم راجع شود زیر.
نظامی.
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس.
سعدی.
|| رغبت. میل:
در آب و آتش جان و روان دهند بطبع
بلی کنند همه افتخار از آتش و آب.
مسعودسعد.
|| (اصطلاح تصوف) ماسبق به العلم فی حق کل شخص. (در پایان تعریفات جرجانی). || قریحه ٔ شعری. استعداد شعر سرودن. ذوق شعر گفتن:
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
سخن چون بر اینگونه بایدت گفت
مگوی و مکن رنج با طبع جفت.
فردوسی.
اگر بخت یکباره یاری کند
بر این طبع من کامکاری کند.
فردوسی.
چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامه ٔ خسروان.
فردوسی.
دهد ایزد مرا در نظم شعرت
دل بشار و طبع ابن مقبل.
منوچهری.
اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را مدد دهد... در سخن موئی به دو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
من اکنون ز طبعم بهار آورم
مر این شاخ نو را به بار آورم.
اسدی.
گهر یابی همی از حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز گهر یابد به شعراندر کسی مدغم.
ناصرخسرو.
طبع تو روز روشن و ابیات من چو شب
نظم تو در پرثمن و شعر من سفال.
ناصرخسرو.
دبیران اسیرند پیش سخن
سخن پیش طبعم بطبع است اسیر.
ناصرخسرو.
چو در و گوهر از سنگ و از صدف دائم
ز طبع و خاطر از نظم و نثر دارم راز.
مسعودسعد.
بهیچوقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست.
مسعودسعد.
دوری طبعتو نخواهد برد
ز آتش طبع من فروغ و شرر.
مسعودسعد.
لفظ گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع
لفظ شکربار تو پرشکرم کرده ست کام.
امیرمعزی.
دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجه ٔ طبع فرخج مردارم.
سوزنی.
از نظم و نثر خاطر خاقانی
طبع کشاجم ازدر لک باشد.
خاقانی.
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینه ٔ ما و روان ماست.
خاقانی.
هرچه من آورم ز طبع آبحیات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم دریغ من.
خاقانی.
گر در دل تو یافت توانم نشان خویش
طبعم شود ز لطف چو از گوهر آینه.
خاقانی.
بکر طبعش نقاب هندی داشت
کآب حسن از نقاب میچکدش.
خاقانی.
مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها.
خاقانی.
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده ام.
خاقانی.
نسبت فرزندی ابیات چست
بر پدر طبع بدارد درست.
نظامی.
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته بار بر دوش.
نظامی.
خیز و شب منتظران روز کن
طبع نظامی طرب افروز کن.
نظامی.
طبعنظامی که بدو چون گل است
بر گل او نغزنوا بلبل است.
نظامی.
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی.
سعدی.
مرا طبع ازین نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود.
سعدی.
من ز طبع همچو آب خویش اندر آتشم
در قفس از چیست بلبل از زبان خویشتن.
ابن یمین.
کنار آب رکناباد و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش.
حافظ.
حافظ ار سیم و زرت نیست برو شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
صاحب آنندراج آرد: بلند و نکته سنج و قادر و سخن آفرین و سخن ساز و سخن طراز و سخنگوی و سخن سنج و سخن سرای و سخن گستر و روان و لطیف و سلیم و جادوفن و معنی دان و معنی باف و معنی آفرین و موزون... و شکرگستراز صفات طبع و عروس از تشبیهات اوست:
مرا بشعر مجرد مدان از آنکه جز این
عروس طبعمرا هست چند گونه جهاز.
کمال اسماعیل.
- انتهی. رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 238 شود.
|| مثل. مانند. || صنیع. ساخت. || هیئت چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). || ذات: این بوسهل... شرارت و زعارت در طبع وی مؤکد شده. (تاریخ بیهقی). کلمه ٔطبع بصورت ترکیب های فارسی بمعانی گوناگون آمده است، از قبیل: آزادطبع، آتش طبع، آینه طبع، چمن طبع، بهارطبع، زهره طبع، سبک طبع، دون طبع و غیره. رجوع به مجموعه ٔمترادفات ص 238 شود.
- آدمی طبع، آنکه خوی انسانی دارد:
عالم طفلی و خوی حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملکخوی و پری سیما شد.
سعدی (طیبات).
- باب ِ طبع، باب ِ طبعِ کسی، موافق میل او.بدلخواه کسی.
- بدطبع، آنکه طبیعت زشت دارد. بدخوی. بدسرشت: بدخوی و تلخ گفتار، مردم آزار و بدطبع و ناپرهیزگار. (گلستان).
- بوزینه طبع، بدخوی. ستیزه جوی. بدمنش.:
کافران اندرمری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع.
مولوی.
- بی طبع، بی ذوق. بی سلیقه:
عجب از طبع هوسناک منت می آید
من خود از مردم بیطبع عجب می آیم.
سعدی (خواتیم).
- تاریک طبع، آنکه طبیعت و خوی زشت دارد. بدخوی. سیاه دل:
ناکسان را فراستی است عظیم
گرچه تاریک طبع و بدخویند.
سعدی (صاحبیه).
- جهان طبع، آنکه طبع بلند دارد. بلندهمت:
الا ای نیک رای نیک تدبیر
جوان مرد جهان طبع جهانگیر.
سعدی (صاحبیه).
- چار طبع،معمولاً بر سودا و صفرا و دم و بلغم اطلاق میشود؛ ولی شاعران آنرا بمعنی چار مزاج، یعنی رطوبت و یبوست و حرارت و برودت و چار عنصر: آب و خاک و آتش و باد نیزبکار برده اند:
درین چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد.
نظامی.
چار طبع مخالف سرکش
چند روزی شوند با هم خوش.
سعدی.
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب ازین چارطبع است مرد.
سعدی.
- چهار طبع، رجوع به ترکیب چار طبع شود.
- خام طبع، کژذوق.بی تجربه:
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسرده اند.
سعدی (طیبات).
- خردمندطبع، آنکه طبیعت خردمندانه دارد. عاقل:
خردمندطبعان منت شناس
بدوزند منت بمیخ سپاس.
سعدی (بوستان).
- خوش طبع، خوش خوی. نیک سرشت:
ببرد از پریچهره ٔ زشتخوی
زن دیوسیمای خوش طبع گوی.
سعدی (بوستان).
کبر یکسو نِه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی.
سعدی (بدایع).
یکی مرد شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود.
سعدی (بوستان).
مشفق و مهربان، خوش طبع و شیرین زبان. (گلستان).
ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع و شیرین منش.
سعدی (بوستان).
خوش طبع و شیرین زبان سخنهای لطیف میگویند. (گلستان سعدی).
- راست طبع، آنکه طبیعت راست دارد. خوش ذوق.راست خوی. راست سرشت:
آن کس که نه راست طبع باشد نه نکو
نه عاشق کس بودنه کس عاشق او.
سعدی (رباعیات).
مرا یکدم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی.
سعدی (بوستان).
- ساده طبع، ساده دل. آنکه مکر و فریب ندارد:
تا بدان عشوه های طبعفریب
از من ساده طبع برد شکیب.
نظامی.
- کریم طبع، بخشنده. آنکه سرشت سخا و جود دارد:
آن است کریم طبع کو احسان
با اهل وفا و فضل خود دارد.
ناصرخسرو.
- کریم طبعی، بخشندگی. جود:
یک گروه ازکریم طبعی خویش
مردمی را بجان خریدارند.
ناصرخسرو.
- کژطبع و کج طبع، بی ذوق. بدنهاد. بدسرشت:
اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری.
سعدی (گلستان).
- گداطبع، فرومایه. بخیل:
گداطبع اگر در تموز آب حیوان
بدستت دهد جور سقا نیرزد.
سعدی (صاحبیه).
- مخالف طبع، ستیزه گر. لجوج:
چه گر مخالف طبعند و ناموافق جسم
موافقند به یک جای از قضا و قدر.
ناصرخسرو.
شنیدم کآن مخالف طبع بدخوی
به بیشرمی بگردانید ازو روی.
سعدی (صاحبیه).
- ملوک طبع، آنکه طبع شاهان دارد. بلندهمت:
درین زمین که تو هستی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش.
سعدی (صاحبیه).
- هشت طبع، ظاهراً کنایه از چار طبع و چار مزاج است:
هم با عدم پیاده فرو رو به هشت طبع
هم با قدم سوار برون ران به هفت خوان.
خاقانی.
|| مجازاً زاده ٔ طبع و دختر طبع و مادر طبع و پسر طبع و عروس طبع و گهر طبع بمعنی شعر آمده است:
زاده ٔ طبع منند اینان و خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسه ٔ شیر ژیان.
خاقانی.
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد و بهتر ازین دختری ندارم.
خاقانی.
یکی دو زایند آبستنان و مادر طبع
ز من بزاد بیکبار صدهزار پسر.
خاقانی.
عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل
بدان صداق که از اهتمام او زیبد.
خاقانی
بدگهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستود می چه غمستی.
خاقانی.
شیرینی دختران طبعت
شور از متمیزان برآورد.
سعدی (طیبات).

طبع. [طِ] (اِخ) نام جوئی است و در شعر لبید آمده است. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 28).

طبع. [طِ] (ع اِ) جای پست فروخوردن آب. || پری. چنانکه کیل و مشک و جوی و نهر. || زنگ. ریمناکی. ج، اطباع. || ریمناکی سخت از زنگ. || زشتی. عیب. (منتهی الارب).

طبع. [طَ ب َ] (ع اِ) گناه. جناح. ذنب. بزه. || عیب. آک. آهو. هر قبیحه ای که باشد. نقیصه. || زنگ. (منتهی الارب). چرک. ریم. زنگار. (ربنجنی) (مهذب الاسماء). || جوی خرد. ج، اطباع. (مهذب الاسماء).

طبع. [طَ ب ِ] (ع ص) هو طبعٌ طمعٌ؛ او زشتخوی ناکس طبیعت ریمناک است که شرم ندارد از زشتی وناکسی. (منتهی الارب). دون همت. (منتخب اللغات). || تیغ زنگارگرفته. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد): چاره ای نیست از تقریر شمه ای از آنچ طَبعِ طَبِعِ او بر آن مجبول است. (جهانگشای جوینی).


تیز

تیز. (ص) معروف است که نقیض کند باشد. (برهان) (از انجمن آرا). مقابل کند. (آنندراج). بران و قاطع و حاد و برنده. (از ناظم الاطباء). بران. برنده. تند. قاطع.سخت برنده. مقابل کند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارسی باستان «تیگرا خئودا» (دارنده ٔ خود نوک تیز) اوستا «بروئیثرو تئه ژا» (با لبه ٔ تیز) پهلوی «تیج » پازند «تیژ» نیز در پهلوی «تیش » به معنی تبر. هندی باستانی «تیج »، «تجتی » (تیز کردن تیز بودن). کردی «تیژ» بلوچی دخیل «تیز» افغانی دخیل «تیز»، «تیزل » سریکلی «ته ایز» وخی «تیز» مازندرانی و گیلکی «تیج » در پارسی تیج (تبر) و تیشه (تبر)... اشکاشمی «تیز» وخی «تاغد» یودغا «تورغه »... طبری «تج » تند. تیز... (حاشیه ٔ برهان چ معین):
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
خورشید تیغتیز ترا آب میدهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی.
دقیقی (از یادداشت ایضاً).
تهمتن بخندید کو را بدید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
دقیقی (از یادداشت ایضاً).
غمین گشت و سودابه را خوارکرد
دل خویشتن زو پرآزار کرد
بدل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریزریز.
فردوسی.
سپاه و دل و گنجم افزون تر است
جهان زیر شمشیر تیز اندر است.
فردوسی.
وز آتش همه دشت پر رستخیز
ز بس گرز و کوپال و شمشیر تیز.
فردوسی.
فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار.
فرخی.
دهقان بدر آید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز گلو باز بردشان.
منوچهری.
اگر ز کین تو دندان خصم کند شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز.
ظهیر فاریابی.
چو هندوی بازیگرم گرم خیز
معلق زنان، هندوی تیغتیز.
نظامی.
|| با نوکی سخت باریک که سری تند دارد. که به آسانی در چیزی فروشود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با نوکی تیز و برنده:
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت بردو گریز.
خجسته (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت.
خسروی (یادداشت ایضاً).
چرا چون پلنگان به چنگال تیز
نینگیزد از خان او رستخیز.
فردوسی.
چنین گفت کاین تیر بی پر بود
نبد تیز پیکان او گرد بود.
فردوسی.
دگر گفت کین غل و بند گران
همی تیز مسمار آهنگران.
فردوسی.
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال.
عسجدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
با زر بهم باز نهاده لب هر دو
رویش بسر سوزن تیز آژده هموار.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
سر چنگ چون سفت الماس تیز
چو سوزن همه موی پشت ازستیز.
اسدی.
در شگفتم از آن دو کژدم تیز
که چرا لاله اش به جفت گرفت
شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار.
نظامی.
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان، آن به که کم گیری ستیز.
سعدی (گلستان).
مژه تیز است و غمزه تیز و تو تیز
ریختی خون عاشقان به ستیز.
کمال خجندی (از آنندراج).
|| نوکدار. (ناظم الاطباء). با نوکی سخت باریک: خراج که ماده ٔ آن سخت گرم بود. رنگ آن سرخ بود و آماس افراشته تر و سر او تیزتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در ترکی به معنی زود و تعجیل و شتاب است. (برهان). شتابان. (ناظم الاطباء). تند. بسرعت. بشتاب.سریع. پرشتاب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
... و ایشان را [مردم جیرفت را] رودی است تیز همی رود بانگ کنان. (حدود العالم).
برو تیز و آن شیردل را بگوی
که ایدر ترا آمدن نیست روی.
فردوسی.
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی.
فردوسی.
برو پیش او تیز و بنمای چهر
بیارای و میسای رویش به مهر.
فردوسی.
بماند مرکبش و استران بمانده شدند
ز بس دویدن تیز و ز بس کشیدن بار.
فرخی.
بهتر از حوت به آب اندر وز رنگ به کوه
تیزتر ز آب به شیب اندر و ز آتش به فراز.
منوچهری.
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیابی نیابی.
خاقانی.
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت.
مولوی.
نامشان را سیل تیز مرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد.
مولوی.
نیزه ها را همچو خاشاکی ربود
آب تیز سیل پرجوش عنود.
مولوی.
|| درحال. فوری. بیدرنگ:
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
تیز برخیز ازین مهول مسیل.
ناصرخسرو.
|| جلد. (ناظم الاطباء). فرز. چابک. تندپرش. چالاک. تند. بیدرنگ. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم
از آن کردار کو مردم رباید
عقاب تیز، نر باید خشنسار.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
خوب اگر سوی مانگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم.
کسائی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دگر صد سگ تیزنخجیرگیر
به کوه و به هامون رونده چو تیر.
فردوسی.
وزآن پس بیاورد چندان جهیز
کزآن کند شد بارگی های تیز.
فردوسی.
تهمتن یکی شست بر گردنش
بزد تیز و برشد روان از تنش.
فردوسی.
کار کن تیز توئی، کار کن
کار ترا نعمت باقی جزاست.
ناصرخسرو (دیوان ص 58).
از آن غازی بی هنر خون بریز
که در حمله کند است و در لقمه تیز.
امیرخسرو دهلوی.
|| تند. عجول. سبک سر. آشفته.شتابزده:
به خراد گفت آن زمان شهریار
که ای از ردان جهان یادگار
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی.
فردوسی.
بدو گفت کاین مرد برنای تیز
همی با تن خویش دارد ستیز.
فردوسی.
سکندر خروشید کای مرد تیز
همی جنگ رای آیدت یا گریز.
فردوسی.
نوازش به هر جا بود دستگیر
چه از تیز برنا چه از مرد پیر.
فردوسی.
|| تندرس. بادآورده.سهل الوصول. (صفت دولت):
دولت تیز، مرغ تیزپرست
عدل شه پایدام او زیبد.
خاقانی.
هر که را غره کرد دولت تیز
غدر آن دولتش هلاک رساند.
خاقانی.
نامشان را سیل تیزمرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد.
مولوی.
|| سخت سوزان. مشتعل. سخت روشن و افروخته. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). شعله ور. سوزان:
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد گمیز.
رودکی (از یادداشت ایضاً).
اگر بند خواهی ز من بی گزند
کسی آتش تیز، کی کرد بند.
فردوسی.
همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند.
فردوسی.
نبیره جهاندار گرگین منم
همان آتش تیز بر زین منم.
فردوسی.
تا ببردی از دل و از چشم من آرام و خواب
گه ز دل در آتش تیزم گه از چشم اندر آب.
فرخی.
آنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیز
وانکه زنده ست همی غلتد در خون جگر.
فرخی.
خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم
موم هر جای در آتش بود افتد بگداز.
فرخی.
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند اینچنین آخ تنم.
صفار (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سپری کرد توانند ترا ز آتش تیز
چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند.
ناصرخسرو.
چو آب و آتش، نرم است و تیز، نیست شگفت
از آنکه بودش پروردگار از آتش و آب.
مسعودسعد.
از صحبت پادشه بپرهیز
چون پنبه ٔ نرم ز آتش تیز.
نظامی.
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
به باد آتش تیز برتر شود.
سعدی.
|| بسیار گرم. تند. پرحرارت و سخت گرم. شدید. سوزان. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا): لیکن مردم صفرایی را درد چشم خشک و تبهای تیز و سودا پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
شد تن من همچوزر پخته به زردی
کز تف تبهای تیز بود در آتش.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
خر را چو تب گرفت بمیرد هرآینه
ای هجو من ترا چو تب تیز محرقه.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
|| ترش و حریف و سوزان. (ناظم الاطباء). سخت ترش و حریف چون سرکه ٔ تیز. سرکه ٔ تند. خل ثقیف. سخت تند. مزه ٔ گردانیده به تندی. چون روغن مانده و طعامی تیز و زبان گز، چون گردوی کهنه و مانند آن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا): و اندر مقدار ده استار سرکه ٔ تیز بپزند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و تدبیرهای تری فزای باید کرد و شیر زنان اندر بینی چکانیدن و روغن بنفشه بر سر نهادن و از طعامهای تیز و شور پرهیز کردن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). آنچه پوست دهان را بگزد ترش است و آنچه بسوزاند تیز؛ یعنی حریف است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، ایضاً). بگیرند مغز پنبه دانه وگوز مغز تیزگشته... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، ایضاً). و او جدا کند میان شیرین و تلخ و تیز و ترش و امثال آن. (چهارمقاله ٔ نظامی).
باده ٔ گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 210).
|| گرم. بارونق. رایج. روان. پرمشتری. بسیار خریدار. بارواج. روا (صفت بازار). (از یادداشتهای مرحوم دهخدا): برمهیون شهری است [به هندوستان] چون رباطی و هر روزی اندرو چهار روز بازار تیز باشد. (حدود العالم، یادداشت ایضاً).
گر امروز تیز است بازار من
ببینی پس از مرگ آثار من.
فردوسی.
تیزبازاری همی بینم سخا را نزد او
اینت بازاری که در گیتی چنین بازار نیست.
فرخی.
آن را که تو را گوید تو خدمت او کن
او را بر تو تیزتر است از همه بازار.
فرخی.
هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنک
بر سر بازار تیز کور بود مشتری.
سنائی.
ای تازه به اعلامت، آثار جهانداری
وی تیز به ایامت بازار جهانداری.
خاقانی.
تیز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او
جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام.
خاقانی.
خیز بلقیسا، که بازاری است تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز.
مولوی.
|| سخت و ناگوار و غم انگیز:
بر سر خاک از فلک تیزگشت
واقعه ای تیز بخواهد گذشت.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 123).
|| شدید و سخت. (ناظم الاطباء). درشت و تند:
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
دقیقی.
که ناید بدین کودک از من ستم
نه هرگز بدو برزنم تیز دم.
فردوسی.
سلطان محمود پدر من است و من نمی توانم دید که بادی تیزبر وی وزد و مالشهای وی مرا خوش است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). چون نزدیک من آمد... بادی دیدم در سروی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 337).
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از آن بیشه برخاستی رستخیز.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز بس برگ ریزش گه باد تیز
گرفتی جهان هر زمان رستخیز.
اسدی (گرشاسب نامه).
درافتاد دارا به آن زخم تیز
برآمد ز گیتی یکی رستخیز.
نظامی (از آنندراج).
|| سرکش. تند. عالی:
همت تیز و بلند تو بدان جای رسید
که ثری گشت مر او را فلک فیرونا.
خسروانی.
|| صائب. حاد. تند. روشن: چنان دید امیرالمؤمنین به فطرت تیز و فکرت صافی خرد که بگرداند خاطر خود را از جزع بر این مصیبت ها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). || نیک. بجا. بسزا. سخت. بغایت:
نگهدار دین و تن و توش من
همان تیز بینادل و هوش من.
فردوسی.
تو شاهی ز شاهان من یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی.
فردوسی.
|| خشمناک.بدخو. تندخو. خشمگین:
همه ساله تا بود خونریز بود
سبک رو و بدگوهر و تیز بود.
فردوسی.
چو بشنید بهرام شد زردروی
نگه کرد خراد بر زین بروی
بترسید از آن تیز و خونخواره مرد
که او را ز باد اندر آرد بگرد.
فردوسی.
کسی کو بود تیز و برترمنش
بپیچد ز بیغاره و سرزنش
مبادا که گیرد به نزد تو جای
چنین مرد اگر باشدت رهنمای...
فردوسی.
به جدل در حدیث شه مآویز
تیغ تو کند به که خسرو تیز.
سنائی.
به سرهنگ دیوان نظر کرد تیز
که نطعش بینداز و خونش بریز.
سعدی (بوستان).
- سرتیز، تند. مغرور. متکبر. خودبین:
سعدیا دعوی بی صدق بجائی نرسد
کند رفتار و بگفتار چنین سرتیزیم.
سعدی.
- سرتیزی، تندی. غرور. تکبر: و اگر تو از سر سرتیزی به سر و دندان تیز مغروری، هم دندانی مار را نشائی. (مرزبان نامه چ 3 ص 91).
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود.
سعدی (بوستان).
|| غضب آلود. تند و خشم آگین (صفت نگاه):
از نگاه تیز هر جا ترک چشمت تیر ریخت
از دل و جان بر سر هم یک جهان نخجیر ریخت.
ظهوری (از آنندراج).
|| قوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): داروهای تیز اندر ابتدا علت (لقوه) سخت زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). || سخت شنونده. سخت شنوا (صفت گوش). زودیاب: گوشی تیز؛ که گفتارهای دور و آهسته را به آسانی شنود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری (از یادداشت ایضاً).
اگرچه باده فرحبخش و باد گلریز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است.
حافظ (از یادداشت ایضاً).
|| زیرک. باهوش. زکی. سخت هوشیار. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). فعال. سریعالانتقال: و کندر ذهن را تیز گرداند. (الابنیه عن حقایق الادویه). || سخت بینا (صفت چشم). تیزچشم. تیزبصر. و تیزبین و جز اینها، که اشیاء را هرقدر خرد باشد از دور بیند:
گر رفیقان به بصر تیز بوند از بر ما
این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند.
ناصرخسرو.
|| مشتاق. گراینده. در صفت دل و سر و جز آن، تند و خواهان چون شهوتی تیز، اشتهائی تیز. سخت مایل و خواهنده:
بکار زنان تیز بودی سرش
همی نرم جائی بجستی برش.
فردوسی.
|| فصیح: زبانی تیز؛ لسانی طلق و حلیف. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
به عبری، زبان تیز بگشاده ای
به گفتار داد سخن داده ای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| زودیاب. چون شامه ٔ تیز که از دور کمترین بوئی را حس کند. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). || در صفت بو؛ بوئی که غشاء بینی را سوزد چنانکه بوی سرکه و آمونیاک و مانند آن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا): و نبض صغیر و بول ناری و بوی آن تیز باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). || مقابل پست در زخمه (موسیقی). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بلند. رسا:
چنین گفت هومان به آواز تیز
که نه جای جنگ است و راه گریز.
فردوسی.
زخمه ٔ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.
فرخی (یادداشت ایضاً).
زَلَّه جزد باشد، بانگی تیز کند در غله ها. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| صدای حزین که از راه پایین برآید. (برهان). صدائی که از راه پایین حیوانات آید، آن را گوز نیز گویند. (غیاث اللغات). صدائی که از اسفل برآید و با لفظ دادن مستعمل است. (از آنندراج). ضرطه و باد صداداری که از راه پایین درآید. (ناظم الاطباء). حبقه. ضرطه. ضُراط. ضِرط. تِلِنگ. حُباق. حَبِق. گوز. باد گنده ٔ با آواز که از فرود سوی حیوان بیرون شود:
ریشت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اینچنین کس به حشر زنده شود
تیز بر ریش مردم نادان.
ناصرخسرو.
ای به یک تیز تو به نیمشب اندر
چشم گروگان خفته گردد بیدار.
سوزنی.
زین سور به آیین تو بردند به خروار
زر و درم آن قوم که نرزند بدو تیز.
سوزنی.
در جمع هرزه گویان از گفت بد چه عیب
شرمندگی نیارد در تشتخانه تیز.
امیرخسرو دهلوی.
- تیز مشت افشار، ظاهراً مراد آن باشد که سرانگشت را در بیخ ترانگشت حلقه کنند و دیگر انگشتان را نیز خم نمایند و بر دهن گذاشته آوازی کنند و آن را تیزک نیز گویند. (آنندراج):
زر مشت افشار بودی بوسه ٔ او را بها
سبلت آورد و سزای تیز مشت افشار شد.
سوزنی (از آنندراج).
|| در اصطلاح بنایان در صفت گچ به معنی گچی که کشته نباشد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).

تیز. [ی َزز] (ع اِ) سخت الواح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شدیدالالواح از گور خران یا خران. (از ذیل اقرب الموارد).

تیز. [ت َ] (ع مص) غلبه نمودن. || لرزیدن تیر که در نشانه زده باشند. یقال: تاز السّهم فی الرمیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

تیز طبع

زیرک نونده


طبع تیز کردن

(مصدر) مشتاق و حریص گردانیدن طبع را به چیزی.

فرهنگ عمید

طبع

خوی، سرشت، نهاد،
استعداد، توانایی،
(اسم مصدر) چاپ کردن، چاپ،
(طب قدیم) مزاج،
[قدیمی] هریک از عناصر چهارگانه (آب، باد، خاک، و هوا)،
* طبع روان: طبع و ذوقی که آسان و بی‌تکلف شعر بگوید،


تیز

[مقابلِ کُند] هرچیزی که نوک یا لبۀ آن بسیار نازک و بُرنده باشد، مثل شمشیر، کارد، چاقو، سوزن، و مانندِ آن، بُرنده،
[قدیمی، مجاز] تند، شتابان،
[قدیمی، مجاز] چست، چالاک،
هرچیزی که طعم آن تند باشد و زبان را بسوزاند،
دارای بوی تند،
[مجاز] شدید: آتش تیز،
کشیده، دراز: بینی نوک‌تیز،
[مجاز] حساس: چشمان تیز، گوش‌های تیز،
[مجاز] زیر، نازک، و بلند: صدای تیز،
(اسم) [قدیمی] باد صداداری که از مقعد خارج می‌شود، ضرطه،
* تیز شدن: (مصدر لازم)
بُرنده شدن لبۀ تیغ یا نوک چیزی که کُند شده است،
[مجاز] برانگیخته شدن،
[مجاز] خشمگین شدن،
* تیز کردن: (مصدر متعدی)
برنده ساختن لبۀ تیغ یا نوک چیزی که کُند شده است،
[مجاز] برانگیختن،
[مجاز] خشمگین ساختن،

معادل ابجد

تیز طبع

498

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری